پس از باران های بسيار
باران های بسيار
باران های بسيار
از قطار پياده شديم،گفتيم:
(...ايستگاه آخر مان اين بود)
در زير آسمان خاكستر
از قطار
پياده شديم
اما دوباره قطاری
از دور می آيد
ما سر می چرخانيم، و به آخر اين ريل می نگريم
..............................................................
..............................................................
(برای ما دست تكان می دهند
در مارپيچ كوچه های مه آلود - مادران كوهستان
پسته و چای در نور آفتاب - دختران
در همهمه پنبه زار ها - پسران بلوغ
برای ما دست تكان می دهد كوير)
ما پياده شديم
اين قطار اما
همچنان
می برد ما را
با خود
نظرات شما عزیزان: